Loading...

ماراتن آزادی از مشروطه تا.....؟

image
۱۵ مرداد ۱۴۰۴

ماراتن آزادی از مشروطه تا.....؟

Image

نوشته: نعمت فیروزی

به مناسبت 14 مرداد سالگرد انقلاب مشروطه

زمانی که هنوز واژه‌ی ملت، در حصار مفاهیم کهنه نفس می‌زد، ایران، زیر چتر سایه‌ی شوم و درازی از سلاطین زیست می‌کرد؛ سلاطینی که مردم و این آب و خاک را ملک موروثی خویش می‌پنداشتند. شاهزادگان، سوار بر گُرده‌ی رعیت ، دربار، سرشار از شراب و شاهد. و اگر شمشیری بود بر روی رعیت. آن‌چه عدالت نامیده می‌شد، همان بود که فرمانروای خودکامه  فرمان می داد. قانون، معنایی نداشت مگر همان که دهان شاه به گفتار می آورد و به ‌اندازه‌ی تبسمی بر لب شاه بقا داشت. سرنوشت هر دستِ برافراشته و هر زبانِ جوینده، قطع بود، پیش از آن‌که به پرسش برسد. 

در آن زمانه، ایران کشوری بود گرفتار مناسباتی که در آن زمین و انسانی که رویش کار می کرد از آنِ خان بود. در دل همین تاریکی، طبقه‌ای نوپای "تجار"، قد کشید؛ که حقِ داد و ستد، امنیتِ مالکیت و قانونی که بتوان به آن پناه برد را طلب می کرد. "بورژوازیی تجاری"، که از بی‌نظمی، و از ملوک‌الطوایفی بیشتر می‌ترسید. 

پیش از آن‌که مشروطه چونان شکوفه‌ای در میان خارها بروید، مردانی برخاسته بودند. نه با شمشیر، که با اندیشه. قائم‌مقام و امیرکبیر؛ هر دو نماینده‌ی امیدی تازه جوانه زده. یکی در تبعید گم شد، دیگری در حمام فین خفه؛ اما اندیشه‌شان، بر دیوارهای تاریخ، دست‌نوشته‌ای شد برای نسل‌های بعد.

آن‌سوی مرزها، تحولاتی رخ داده بود که قانون، نه فرمانی از بالا، که خواستی همگانی شده بود. و پژواک آن دگرگونی‌ها، به گوش‌هایی در این سوی کوه و بیابان هم رسید؛ و اینان، در کنار توده‌هایی که نان‌شان ربوده شده بود، در کنار زحمتکشانی که زیر بار خراج و خفقان خم شده بودند، دلیلی شدند برای آغاز یک خواست؛ خواستی برای قانون، برای عدالت خانه، و خانه ایی برای نمایندگان ملت، برای پاسخ‌گو کردن قدرت. مشروطه، از همین خاستگاه برخاست: زاییده‌ی درد، نه وارداتی از غرب؛ و نه تقلیدی از آنها.

با درایت و کیاست انجمنی که "غیبی" بود جنبشی شکل گرفت، کمرهای خمیده را راست کرد و مشتِ گره‌کرده را سازمان داد. در برابر قرن‌ها فرمان‌رواییِ خفقان، مردمانی قد برافراشتند. صداها و نگاهها در هم گره خورد، خیزشی پدیدار شد که می گفت: سلطنتِ مطلقه موروثی، مشروط شود به قانون و عدالت خانه. این کلمات برای اکثریت مردمی که خود را رعیت می پنداشتند، نه مفهومی داشت و نه معقولیتی!

ستارخان و دیگر پیشگامان آن قیام، پیشمرگ این راه شدند. آنها نه سودای قدرت داشتند و نه سر سازش. ایستادند؛ چونان درختانی که در تندباد، ریشه می‌دوانند. در برابر ارتجاع، در برابر خیانت، در برابر کسانی که تاریخ را به جوهر خون می‌نوشتند، نه با جوهر عدالت. اما انقلاب، اگر بی یاور بماند، طعمه‌ی گرگ می‌شود. استعمار شمشیر بر دوش ، و دهان پُر از وعده‌های توخالی. مجاهدانِ نخستین را، یک‌به‌یک خاموش کرد؛ در زندان‌ها و میدان‌های اعدام. آنان که آزادی را در مشت داشتند، خلع‌سلاح شدند، و آنان که سال‌ها از استبداد نان خورده بودند، دوباره بر صدر نشستند. 

از آن روزگار تا اکنون، تقابل ادامه دارد: دو جبهه، دو راه. یک‌سو، سایه‌های قدیمی، نام‌هایی که با تاریخ دیکتاتوری گره خورده‌اند. سوی دیگر، چهره‌هایی که برغم دیوارهای فراموشی، هنوز ایستاده‌اند: نه به‌عنوان اسطوره، که به‌عنوان یادآوری. یادآوری اینکه آزادی، اگرچه خسته، هنوز زنده است.

حافظه‌ی زمین، فراموش‌کار نیست. هنوز صدای گلوله‌هایی که بر آزادی شلیک شد، در کوچه‌های تبریز پژواک دارد. هنوز، رد قدم‌های قزاقی که به جای قانون، کودتا آورد، بر پیشانی تاریخ باقی‌ست.

آنجا که صدای تبریز، سکوت را شکست، پژواکش در سراسر خاک پیچید. رشت، اصفهان، مشهد، استرآباد… یکی‌یکی بیدار شدند؛ شهرهایی که خواب را پس زدند و در صفِ نبرد ایستادند. و سرانجام، تابستانی گرم، وقتی ، قلب استبداد، در تهران برابر مردم زانو زد. در ظهر جمعه‌ای تاریخی، پایتخت فتح شد؛ محمدعلی‌شاه گریخت و در پس‌زمینه‌ی خون و خاک، لحظه‌ای پدیدار شد که در تاریخ، به‌نام «پیروزی مشروطه» نقش بست.

اما این پیروزی، دوام نداشت. هنوز خورشید کامل طلوع نکرده بود که سایه‌ها بازگشتند. همان روز، همان ساعت، گروهی در بهارستان گرد آمدند: ملایانِ تغییر رنگ داده، درباریان با چهره‌ی نو، و بازیگرانی که فقط لباس عوض کرده بودند. انجمنی تشکیل دادند که نامش «مجلس عالی» بود، اما در ذات، پژواکی از همان استبدادی که گریخته بود. محمدعلی‌شاه را نه محاکمه، که مستمری دادند. مجازات، نه سهم بمباران‌کنندگان مجلس شد، نه سهم خیانت‌کاران؛ تنها چند نام، برای خاموش‌کردن خشم مردم، به پای چوبه رفتند.

و سپس، توطئه‌ای بی‌صدا آغاز شد؛ هدف نه دیگر پادشاه، که صدای مردم بود. باید آنانی خاموش می‌شدند که آزادی را با خون خریده بودند. ستارخان و باقرخان شیر ان تبریز، باید دور می‌افتادند. پس آنان را با وعده، با ظاهر احترام، به تهران فراخواندند. اما در پشت تلگراف‌ها، مهر استعمار نقش بسته بود. در میان واژه‌ها، صدای روس و انگلیس پنهان بود.

سردارِ آزادی، با گروهی از یاران خود پا به پایتخت رفت. اما آنجا، پایتخت دیگر سنگر انقلاب نبود؛ قلب توطئه شده بود. در پس پرده، دو جناح تازه شکل گرفته بودند؛ یکی خود را «انقلابی» می‌نامید، اما در دست، چاقوی خیانت داشت، و دیگری «اعتدالی» که در عمل، دشمن تپش‌های پرشور مردم بود. هر دو، در مخالفت با مجاهدان مشروطه، هم‌صدا شدند.

تروری انجام و بهانه شد؛ قتل سیدعبدالله بهبهانی، آغاز دسیسه بود. بازی‌ای که پایانش را قبلاً در اتاق‌های بسته، با حضور وزیران روس و انگلیس نوشته بودند: خلع سلاح مردم. تنها باید مجوزش را از مجلسی گرفت که دیگر صدای مردم نبود، بلکه پژواک منافع بیگانه بود. ۴۸ ساعت، مهلت دادند تا ته‌مانده‌ی آزادی نیز از دستان مردم گرفته شود. ستارخان، مردی که برای خاک برخاسته بود، حالا هدف گلوله واقع شد؛ نه در میدان نبرد، که در دام توطئه. گلوله‌ای شلیک شد. زخمی شد، و سه سال بعد، با زخمی که از خیانت بود، چشم فروبست؛ بی‌آن‌که طعم آن آزادی را بچشد که برایش جنگیده بود.

اما این پایان نبود. انقلاب، اگرچه شکست خورد و مصادره شد، اگرچه به زنجیر کشیده شد، اما در دل تاریخ، ردپایی ماندگار از خود به‌جا گذاشت. بذری شد در خاک. اگرچه خاک را شیار زدند، اگرچه داسِ استبداد از راه رسید، اما این بذر، روزی دیگر، در هوایی دیگر، بارها جوانه زد. 

سر برآوردن رضا خان

در ورق‌خوردنِ روزهای خزان‌زده‌ی مشروطه، چهره‌ای از دلِ تاریکی سر برآورد؛ نه چونان فرزندی از دل مردم، که چونان سایه‌ای شوم فرود آمده بر قامت امید. مردی که روزگاری در کسوت قزاقی ساده، گرد راه‌های نظام قفقاز می‌گشت، آرام‌آرام به مهره‌ای بدل شد که تقدیر، آن را به تخته‌نرد استعمار انداخت.

رضا پالانی، نه صدایی از درون ملت، که پژواکی از بیرون مرز بود. نیروی قزاق، نه نگهبان وطن، که دست‌دراز همسایه شمالی بود. آن روزها که ستارخان، در کوچه‌های تبریز، آزادی را پاس می‌ داشت، همین قزاق‌ها با آتش و باروت، به خانه‌ی مردم تاختند؛ و رضاخان، یکی از همان سربازان بود که بر روی مردم، تفنگ کشید. رضاخان، نه ناجی، که پاسخ استعمار بود به بی‌ساختاری ما. او سلطنت را به امر استعمار از قاجار گرفت، اما نه برای ملت، که برای خویش. قانون اساسی مشروطه، زیر چکمه‌هایش گم شد؛ همان‌گونه که در روزگار ما، قانون، قربانی نعلین شد. و این هر دو، یک سخن دارند: بی‌قدرتی و بی ساختاری مردم، مقدمهٔ بازتولید استبداد است.

جای‌ جای تاریخ، ردِ پوتین او را بر پیکر جنبش‌ها می‌توان یافت: در تبریز، در تهران، در همدان، در هرجا که صدایی برای مشروطه برخاسته بود، رضاخان با مشت سرد و سلاحی گرم، به خاموشی آن کوشید. گویی از همان آغاز، تقدیرش نه برساختن، که ویران کردن بود.

و چونان هر خدمه‌ی وفادار، روسیه که فرو پاشید، به خدمت انگلیس درآمد؛ و این‌بار در دفتر خاطرات ژنرالی انگلیسی، نه چون یک سرباز، که چون پاسخی نظامی برای مسئله‌ای استعماری دیده شد. آیرون‌ساید در یادداشت‌هایش، او را تحسین می‌کرد؛ نه به سبب وطن‌دوستی، که به‌خاطر آن‌که می‌توانست بی‌دردسر، کشور را در مشت بگیرد تا ایشان بی‌نگرانی بروند.

پسیان، کوچک‌خان، خیابانی؛ سه نام، سه جرقه در تاریکی، که در رویارویی با استبداد نوپدید، یکی‌یکی خاموش شدند. و رضاخان، نه‌تنها خاموش‌شان کرد، که خاک بر خاک‌شان ریخت تا شاید نسل فردا فراموش کند که این سرزمین، روزگاری لب به گفتن گشوده بود.

هر انقلابی، اگر در خاکِ خویش ریشه بدواند، بی‌تردید بار دیگر خواهد شکفت. و آن‌چه امروز بر سینه‌ی زمانه نقش بسته، نه فقط خاطره‌ای از دیروز، که چشم‌اندازی زنده از فرداست؛ پژواکی از همان فریادی که روزی در امیرخیز تبریز طنین انداخت، و روزی دیگر در رشت و روزهایی بی شمارتر در اشرف که حالا با کانون های شورشی اش تا خیابان های تهران و سراسر میهن دوباره امتداد یافته است.

سال‌ها گذشته است. جهان، چهره عوض کرده، اما حقیقت، هنوز همان است: در هر زمان، آزادی، بهایی دارد. و در هر نسل، کسانی پیدا می‌شوند که آن بها را با جان می‌پردازند. آنان که همیشه ساکن تاریخ هستند، آن را می‌نویسند.

از ۱۴ مرداد تا ۳۰ خرداد، از فریاد مشروطه‌خواهان تا قیام‌های خیزش گران، خطی ممتد در تاریخ ما کشیده شده است. این بار، انقلاب، بر شانه‌های نسلی ایستاده که تبعید را ، زندان را، خاکستر شدن را تجربه کرده ؛ اما باز برخاسته. اگر مشروطه، زبان نداشت، و قیام 57، پیکر بی سر بود، این‌بار اما همه کمبودها را بر طرف کرده است. بدین خاطر است که امروز، نه از سر نوستالژی، بلکه از درون ضرورت، از مشروطه یاد می کنیم. نه به‌عنوان حادثه‌ای در تقویم، بلکه به‌عنوان درسی که سرنوشت را شکل می‌دهد. همان‌گونه که قهرمانان آن روز، در برابر تزار و تاج و تُفنگ، قامت افراشتند، امروز نیز فرزندان این آب و خاک، در برابر فاشیسم دینی تا دندان مسلح، راهی جز ایستادن نمی‌شناسند.

شگفتا که ماراتن آزادی ایران، ۱۲۰ سال است بدرازا کشیده است و هر بار که به مقصد نزدیک شده، در کمین راهزنان استعمار و ارتجاع گرفتار آمده و از رسیدن به مقصد بازمانده است. شگفتانه تر آنکه امروز،  دوباره در واپسین منزلگاه، نوادگان ستارخان( مجاهدین) دوباره برابر نوادگان شیخ فضل‌الله و رضاخان صف کشیده‌اند. آیا زمان به مقصد رسیدن فرا نرسیده است؟  این ایستادگی و مصاف، اگرچه سخت، پرزخم و پر هزینه بوده، اما این‌بار، سفینه نجات را ناخدایی دیگر است که راه را بر هر راهزنان ارتجاعی و استعماری بسته است، هیچ چیز نیرومندتر از حقیقتی نیست که زمان آن فرا رسیده باشد.

نعمت فیروزی 14 مرداد404 برابر با 5 آگوست2025