سلوک رندانه حافظ
تاریخ و تاریخ نگاران هم در این زمینه متاسفانه کمک شایانی به ما نمیکنند. اما با همه کمبودها میتوان به صورت نسبی و بر اساس نوع غزلیاتی که حافظ انها را به رشته تحریر در اورده است تا حدودی مرزهای این دوره ها را تشخیص داد و بر اساس این تقسیم بندی حافظ را بهتر شناخت.
مراحل سلوکی حافظ را میتوان در مجموع به چهار دوره تقسیم کرده ام.
1. حافظ بعنوان یک فرد مذهبی
2. عبور حافظ از مذهب و ورود به شاد خواری زمینی
3. جستجو ، سرگردانی و شک و تردید
4. وصال، عشق و یقین
برای روشن شدن هر کدام از این مراحل سلوکی حافظ ، مصداقهایی از اشعار خود او را که بیانگر هر دوره هست را در اینجا ارائه میدهیم
خواجه در دوران جوانی بر تمامی علوم مذهبی و ادبی روزگار خود تسلط داشته و میتوانسته قران را به چهارده روایت بخواند.« قران زبر بخوانی با چهارده روایت» مشخصه اصلی دوران مذهبی بودن حافظ است. زیرا کسی که گرایش شدید مذهبی دارد میتواند قران را با انواع روایات آن بخواند و تفسیر کند. میگویند که او در سنین جوانی که هنوز دهه بیست زندگی خود را پشت سر نگذاشته بود به یکی از مشاهیر علم و ادب دیار خود تبدیل شد. در این دوره است که علاوه بر اندوخته عمیق و دقیق علمی و ادبی ، قران را نیز کامل از برداشت.
اما این دوران مذهبی حافظ مرحله ای گذراست که خواجه بعد از رسیدن به یک اگاهی نسب به خود ، جامعه ، جهان و هستی از ان عبور کرده و پشت به شریعت ارتجاعی نموده، شریعتی و دینی که سد راه انسان برای رسیدن به کمال انسانی است . در نظر حافظ دین وشریعتی که قرار بود بشر را به درجه بالاتری از ارزشهای انسانی برساند ، خود در چنبره قدرت وثروتی که فقیهان را احاطه کرده بود به ابزاری و آلت دستی برای تثبیت جایگاه مرتجعین زمانه و تخریب افکار تودها تبدیل شده بود.
او از مذهب عبور میکند چونکه میبیند در پشت پرده دین ، زاهد ظاهر پرست و محتسب شمشیر به دست چگونه به نام مذهب حرف از نادیده گرفتن مادیات این دنیا میزنند ولی خود چهار دست و پا به این دنیا با تمامی زر و زیور هایش چسبیده است. حافظ بدنبال حقیقتی ناب است و خوب میداند که مذهب متعارف با برداشتهای سنتی و خرافه ای نه تنها راهی برای رسیدن به ان حقیقت ناب باز نمیکند بلکه روزنه های رسیدن را هم بر روی انسان میبندد. از اینرو شجاعانه دست به ترک مذهبی میزند که فقط بدرد دغل بازی آخوندی ، رمال بازی های زاهدانه ودر نهایت شیره مالیدن بر سر خلق خدا میخورد. از این روست که او عطای این دین خشک اندیش را به لقای آن میبخشد و با آن برای همیشه خداحافظی میکند.
بعد از این وداع است که بر اساس قانونمندی تز و انتی تز ، خواجه به انتی تز مذهب روی میاورد.
اما انتی تز مذهب چیست ؟ انچیزی است که مذهب کوچه بازاری وشریعت عقب مانده، انرا حرام ، ممنوع و در نهایت گناه میپندارد. حافظ طغیان میکند وبا این سرکشی دوران شاد خواری زمینی خود را آغاز مینماید. او که تا دیروز در چنبره یک سری عقاید خشک مذهبی ، دنیا گریز و زاهد مآبانه گیرکرده بود حالا به دنبال لذتهای تمام عیار این جهانی است.
رو به سوی کوی می فروشان می اورد و از مسجد به خراباتگاه قدم مینهد.
بشارت بر به کوی می فروشان ـ که حافظ توبه از زهدو ریا کرد
او از دینی که در ان زهد وریا موج میزند روی برمیگرداند وپشت میکند به هر چه شیخ و مفتی و محتسب است
می خور که شیخ و زاهد و مفتی ومحتسب ـ چو نیک بنگری همه تزویر میکنند
در گذار از این دین زاهدانه که با معجونی از دنیا گریزی احمقانه آمیخته شده ، حافظ رو به سوی خوشی های این جهان میگذارد. خوشی هایی که اگر با افراط و تفریط در نیامیزند ، پاسخی منطقی به نیازهای واقعی و طبیعی جسمانی است.
دمی با غم بسر بردن جهان یک دم نمی ارزد ـ به می بفروش دلق ما کز این بهتر نمی ارزد.
او دلق خود را که سمبل مذهبی بودن اوست را به می که یکی از شاخصهای غیر مذهبی بودن است میفروشد تا دراین جهان حتی یک لحظه هم با غم سر نکند. زیرا او در مرحله دوم از سلوک که مرحله سرخوشی است ، اصالت را به شادی میدهد ونه غم. دل را به باغهای گلستان این جهان میبندد وخیال را از بهشت برین پاک میکند. چشم را بر حوریان زمینی میبندد و فانتزی حوریان تخیلی را از ذهن میزداید. تا ازاین طریق دمی را در کنار آب رکناباد به شادی بسر کند. او « این جهان نقد» را میگیرد واز «آن جهان نسیه » چشم پوشی میکند.
بده ساقی میباقی که در جنت نخواهی یافت ـ کنار آب رکناباد و گلگشت مصلا را
در کنار آب رکناباد حافظ با می که درجنت هم پیدا نمیشود چه کار میکند. او با این رویکرد ، خوشی زمینی را بر مذهب سنتی ترجیح میدهد ودر قالب این شعر پر معنی به ما میگوید که دلیل گذار او از مذهب علاوه بر تزویر و ریای موجود در آن شاد خواری این جهانی هم هست.
رشته تسبیح اگر بگسست معذورم بدار ـ دستم اندر دامن ساقی سیمین ساق بود.
رشته تسبیح اشاره به یک نمون مذهبی است که در دست حافظ است و حافظ آنرا از دست میدهد زیرا که دست حافظ به دامن سیمین ساق زمینی رسیده است. و دریک زمان نمیتوان دو کار را با یک دست انجام داد. ازیک سو هم تسبیح که نشان مذهبی را دارد واز سویی دیگر دامن یار را که نشان شادخواری زمینی. حافظ در انتخاب بین مذهب تزویرو خوشی های زمینی ، اصالت را در این مرحله از سلوک به خوشیهای دنیوی میدهد.
اما شاد خواری صرف و دنیا دوستی مطلق ، حافظ را ارضاء نمیکند. چرا ؟ زیرا که او رهرو راه حقیقت است. او شاعری با طبعی حساس و رندی است با شوری عاشقانه که خود را در هیچ محدودای نمیتواند محاصره شده یابد. اوهیچ حصاری را به رسمیت نیمشناسد. همانگونه که بی پروا از حصار سهمگین مذهب سنتی وعقب افتاده عبور کرده از حصار لذتهای زود گذر این دنیایی که فقط برای آدمهای عامی است هم گذر میکند. حتی اگر این حصارها ، حصارهای باغهای سرسبز رکناباد شیراز ، یا شهری که پر از کرشمه از شش جهت باشد.
از اینروست که با صدایی بلند و ندایی غرا ، آزادی خود را بر روی زمین زهر چه که رنگ تعلق دارد اعلام میدارد. چه از نوع مذهبی اش و چه از نوع مادی اش.
غلام همت آنم که زیر چرخ کبود ـ ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزادست
او عقاب سرکش قله رندی است ، آهوی تیز پای دشت غزل است و غواص بی پروای دریای عشق. او نه میخواهد و نه میتواند با این روح سرکش و آزادی خواه در دستگاه شاد خواری زمینی محصور و منجمد بماند.
سایه طوبی و دلجویی حور و لب حوض ـ به هوای سر کوی تو برفت از یادم
او از خوشی های این دنیا که در کنار حوضی و زیر سایه خنک و روح افزای یک درخت همراه با یار دلنشین خودش است عبور میکند. و بعد از انست که به هر جایی سر میزند تا با رسیدن به سر کوی معشوق ازلی خود حسی که ناشی از دور افتادگی و غربت زدگی و هبوط زمین است را التیام ببخشد. اوروزگاری پرنده سپید به پروازدرامده در باغ بهشت بوده است که به خاطر گناه آدم و هوا از بهشت اخراج و به خراباتگه زمینی تبعید شده و هر لحظه آرزوی برگشت به آن دیار وآن یار را دارد.
طایر گلشن قدسم چه دهم شرح فراق ـ که در این دامگه حادثه چون افتادم
خود حافظ گذار از مرحله شاد خواری زمینی و ورود به فلک سرگردانی ، وادی گداختگی جان و سوختگی دل برای رسیدن به ان یار دلنواز رابا زبانی وکلماتی که در ان غم و درد و رنج موج میزند را بیان میکند و ازتلاشهای بی سرانجام خود و سردگردانی های مداوم خود شکایت دارد.
گداخت جان که شود کار دل تمام و نشد ـ بسوختیم در این آرزوی خام و نشد
به لابه گفت شبی میر مجلس تو شوم ـ شدم به رغبت خویشش کمین غلام و نشد
پیام داد که خواهم نشست با رندان ـ بشد به رندی و دردی کشیم نام و نشد
بدان هوس که به مستی ببوسم آن لب لعل ـ چه خون که در دلم افتاد همچو جام و نشد
تلاشهای بی وقفه از سویی و شکستهای پی در پی از سویی دیگر و نشدنهای مدام ؛ حافظ را به ستوه میاورد. از اینرو است که درد جانکاهی سراسر وجودش را پر میکند.اوکه از مذهب عبور کرده واز دنیا گذر، حالا اما در یک خلاء کشنده به سر میبرد.از این دنیا مانده واز ان دنیا رانده شده. او در تلاشی خستگی ناپذیر برای وصال به معشقوق ازلی خود به هر کوی و برزنی سر میزند تا خبری از معشوق خود بیابد ، به هر آیینی در میاید تا دارنده آن زلف پر چین و شکن را ببیند ، در کنار هر گروهی قرار میگیرد تا صدایی از یار دلنواز خود بشنود. اما همه این سعی ها برای حافظ به گونه ای تلخ و درد آوربی نتیجه است.
دریغ و درد که در جست و جوی گنج حضور ـ بسی شدم به گدایی بر کرام و نشد
حافظ هر چه سعی میکند که با فکر ، هوش و زکاوت خود به ان نگارهمیشه پنهان برسد ، نمیشود
هزار حیله برانگیخت حافظ از سر فکر ـ در آن هوس که شود آن نگار رام و نشد
او از طولانی بودن راه میگوید و از پیچ خمهای کشند مسیر حرف میزند از صد هزارمنزل که در پیش است واز هزار وادی پر خطر که در کمینگه حادثه نشسته است سخن میراند. او آه جانگاهی را که سنگینی سلوک عارفانه بر شانه های ضعیف آن تحمیل کرده را اینگونه زیر لب زمزمه میکند.
این راه را نهایت صورت کجا توان بست ـ کش صد هزار منزل بیش است در بدایت
اما در نهایت حافظ رند آزاد شده از دین و دنیا ، سر نخ کلاف گمشده سلوک عرفانی را مییابد. همانچیزی که هزاران عارف دیگر با پیدا نکردن آن به بیراه رفته اند و سرااز ناکجا آباد دراورده اند.
به کوی عشق منه بیدلیل راه قدم ـ که من به خویش نمودم صد اهتمام و نشد
او میداند که به تنهایی و بدون هدفی مشخص ومسیری درست نباید وارد وادی عشق و معرفت شد. تاسالک به درک اولیه و روشنی از عشق ، دوستی ،مهر و محبت در سلوک خود دست نیابد از توجه معشوق اسمانی بی بهر است. بعد از ان است که معشوق آسمانی نیم نگاهی به عاشق زمینی خود میاندازد تا مسیر را بر او باز نماید. از این رو او تمنای افق روشن را میکند ، در را میکوبد واز یار همیشه پنهان خود تقاضای راهنمایی میکند. وارزوی گشایش مسیری از طریق کوکب هدایت را میطلبد.
در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود ـ از گوشهای برون آی ای کوکب هدایت.
خدا این یار ازلی ومعشوق ابدی حافظ ، ندای درونی خواجه را میشنود و پنجره دل خود را بسوی این بنده خاک آلوده زمینی میگشاید ودر سحرگاهی رازناک سروش عالم غیب سخنانی به گوش او میگوید و مژده هایی به او میدهد که هر کسی نه قادربه شنیدن آن است و اگر هم بشنود از درک آن ناتوان است.
چه گویمت که به میخانه دوش مست و خراب ـ سروش عالم غیبم چه مژدهها دادست
این وصل ، این گفتگوهای پر رمز وراز شبانه ، حافظ را از ورطه شکهای زمینی و کوششهای فردی وبیفایده سلوکی به وادی یقین ، ایمان و عشق آسمانی میرساند.
از اینروست که در خیلی از اشعاری که در مرحله چهارم از سلوک خود که مرحله وصل باشد ، سرودهای خود را ورای همه موجودات ، فرشتگان و کائنات میبیند. حافظ زمینی ، مغرورانه به قدسیان عالم فخر فروشی میکند.
ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت ـ با من راه نشین باده مستانه زدند
غرور و استحکامی که در این بیت دیده میشود از نقطه نظر دینی کفر مطلق است ، ولی از نظر تکاملی اوج نهایت عروج انسانی است.
ساکنان حرم ستر وعفاف ملکوت اشاره به قدسیان وفرشتگان آسمان است که از عرش به فرش آمده اند وبر روی زمین این تبعید گاه انسانی با حافظ خاکی باده مستانه زده اند. معمولادر اساطیر تاریخی و مذاهب توحیدی این انسان است که ازعالم خاکی به سوی عالم قدسی پرواز میکند ودر کائنات با ملکوتیان ارتباط برقرار میکند(اشاره به معراج پیامبراسلام) ولی در نگرش حافظ این راه نشین خاکی بر جایگاه خود میماند و قدسیان آسمان به نزد او میایند. در اینجاست که حافظ با این تکیه کلام ، مغرورانه جایگاه واقعی انسان را که گل سر سبد خلقت بودن اوست را به رخ همه موجودات در کائنات بجز خدا میکشاند و برتری خود نسبت به بقیه مخلوقات خدا را به ثبوت میرساند. او در زمین میماند و قدسیان برای هم نشینی با او از عرش به فرش میایند.
در مرحله وصل از یک سو ما شاهد یک غرور پر معنی حافظ هستیم و از سوی دیگرخواجه را در اوج یک شادی، سرور و شعف میبینیم.
فاش میگویم و از گفته خود دلشادم ـ بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم
او در مرحله چهارم که مرحله وصل عاشقانه است دلشاد است و این دلشادی خود را هم پنهان نمیکند زیرا که منشاء این دلشادی احساس آزادی مطلقی است که روح و وجود او را فراگرفته است. وآن غروری را هم که به رخ کائنات میکشد در چهارچوب این عشق و این آزادگی میتوان فهمید و توجیه کرد. زیرا که هیچ کدام از ملائک در کائنات نه عشق را میفهمند و نه ازاد هستند. اما این خاک نشین زمینی دارای این وپژگی است.
جلوهای کرد رخت دید ملک عشق نداشت ـ عین آتش شد از این غیرت و بر آدم زد
این غرور وشادی که سرتاسر وجود خواجه را به تسخیر خود درآورده نه بر اساس یک درک کور ویا یک توهم ذهنی بی پایه در فکر واحساس حافظ است. بلکه واقعیتی استوار بر مبنای عشقی است که حافظ در سلوک رندانه خود به آن رسیده .داشتن پیش زمینه درک عشق و رسیدن به آن تنها در توان انسان است و نه ملائک. انهم چه عشقی؟ عشقی که آزاد کننده است ، عشقی که پرواز دهنده است وعشقی که برتری دهنده است، و ان عشق ، عشق حافظ است.
پرویز مصباحی
آلمان 25.08.2014