Loading...

عزیز فولادوند: «سکولاریسم» در خدمت اقتدار: بازتولید ساختارهای اقتدارگرایانه و چاکرمنشی

image
11-08-2025

عزیز فولادوند: «سکولاریسم» در خدمت اقتدار: بازتولید ساختارهای اقتدارگرایانه و چاکرمنشی

Image

دکتر عزیز فولادوند

این مقاله به بازتولید ساختارهای اقتدارگرایانه در دل گفتمان «سکولار- دمکراسی» گرد، حلقه نوه میرپنج می پردازد. نقطه‌ی آغاز، واقعه‌ای‌ ست در مونیخ: جوانی در برابر بچه شاه زانو زد و او را «کعبه‌ی» خود نامید. این رخداد را نمی‌توان صرفاً به یک رفتار فردی افراطی فروکاست؛ بلکه بازتابی از فرهنگ تملق‌گویی و ترویج «ولایت‌مداری» به سبک و سیاق سلطنتی است. ماجرا نشان می‌دهد که چاکرمنشی نه یک انحراف، بلکه بخش جدایی‌ناپذیر فرهنگ حاکم بر این شیوه تفکر است. این جریان واپسگرا می‌کوشد فرهنگ چاکرمنشی را در لباسی تازه احیا کند، تا کهنه‌گی‌اش پنهان بماند. در این تحلیل، مفاهیمی چون نارسیسیسم سیاسی، اضطراب وجودی، و فاشیسم نرم مورد واکاوی قرار می‌گیرند و نهایتاً راه‌ گفتمان‌سازی مدرن و تکیه بر ساختار و برنامه برای تغییر، نشان داده می شود.
 

سایکودینامیک جمعی

در سالنی در مونیخ، صحنه‌ای رخ می‌دهد که گویی از دل تئاتری تلخ بیرون جهیده است: جوانی، در تب و تاب هیجانی کور، با نمایشی فرومایه، پیش پای «کعبه»‌ی خود به سجده می‌افتد. این تصویر، اگرچه در قاب ظاهر چیزی جز کنش فردی نیست، اما در ژرفای خود، پژواکی‌ست از بی‌اعتباری روح، بی هویتی، عقب‌ماندگی‌ای تاریخی و شوق بیمارگونه به بازدمیدن جان در کالبد فرسوده‌ی نظام امتیازورزی روزگاران پوسیده. حضاری که خود را سکولار و دموکرات می‌دانند هم، این صحنه را با کف زدن تحسین می‌کنند. بچه شاه نیز با سکوت، تأیید ضمنی خود را نثار این نمایش کرد. این واقعه به روشنی نشانه‌ای‌ست از بازگشت به فرهنگ «خدایگان-بنده». در آنجا گوییا غبار عصرهای کهنه بر صندلی‌ها نشسته بود. این سجده، از بیم می‌آید؛ بیمِ جاماندن از کاروانی که خود سال‌هاست در شنزار تاریخ گیر کرده است. این فرد به خاک افتاده، تنها نقش تازه‌ای را در نمایش کهنه‌ی ارباب و بنده بازی ‌کرد؛ نمایشی که قرن‌هاست پرده‌اش پوسیده، اما کارگردانانش بیهوده هنوز در پی بازسازی آنند. در دل گفتمانی که ادعای «این جهانی» (سکولاریسم) و شکستن دگمها و رهایی از سلطه‌ی ایدئولوژیک، مذهبی و سلطنتی دارد، این نمایش مضحک محک ادعای آنان هم هست. «سکولار - دموکراسی» به تاترِ نمایش فاشیسم ِ نَرم، تبدیل می شود. این نه بازتاب عقلانیت، آزادی و کرامت انسان، بلکه بازتولید مهندسی شده ای سنت کهن «خدایگان-بنده» و فاشیسم است. فاشیسمی که در لباس مدرن، نقاب روشنفکری به چهره دارد، اما جوهره‌اش چاکرمنشی و اقتدارپرستی‌ست. در این فضا، نارسیسیسم ِ رهبران نمادین، با «اضطراب وجودی» پیروان درهم می‌آمیزد: اضطرابی برخاسته از بحران هویت، تهی‌شدگی از معنا، و نیاز به «پدرِ نجات‌بخش». درست در جایی که قرار است انسان، سکولار، خردورز، آزاد و دارای شأن مدنی باشد، به رعیت نوین تبدیل می‌شود در حالی که گوییا از ولایت فقیه گریخته‌اند، اما در عمل، به سوی ولایت مدرن ِ چهره‌های نمادین پناه می‌برند. روح اقتدارگرایی و ولایتمندی همچنان غالب است.

 

این «کعبه» خواهی، رخدادی منفرد نیست، نمودی است از سایکودینامیک جمعی تهی از معنا و آرمان، تحقیر شده و مضطرب: نمایش اقتدارگرایی در دل گفتمان «آزادی‌خواهای». شکست، عدم ثبات شخصیتی و ترس ِ تجربه شده، نیاز به «پدر کاریزماتیک» را رقم می زند. این یک واکنش دفاعی در مقابل بحران هویتی و انگل صفتی است. در این چارچوب، فرد زانو ‌زده، نه یک شخص، بلکه تبلور ِ اضطراب، نیاز به معنا، و تهی‌بودگی روانی پس از فقدان پدر سیاسی (شخصیت اقتدارگرا) است. از سوی دیگر، ما شاهد نارسیسیسم سیاسی فعال شده هستیم. سکوت بچه شاه در برابر این «سجده‌ی سیاسی» نه یک بی‌اهمیتی ساده، بلکه تأییدی است خاموش بر «میل ناخودآگاه به پرستش شدن». به تعبیر روان‌شناسی سیاسی، رابطه‌ای دوسویه شکل می‌گیرد: جمعی که می‌خواهد پرستش کند، با «رهبری» مواجه می‌شود که می‌خواهد پرستیده شود. زانو زدن نه در برابر فرد، بلکه در برابر «معنایی مفقود» است. این بیان از خودبیگانگی و اضطراب وجودی است. از دوران صفویه تا قاجار و خانواده میرپنج، ساختار قدرت در ایران عمدتاً «پدرسالارانه»، عمودی و فاقد نهادهای مشارکتی بوده است. اطاعت، وفاداری، و تملق و «زانو زدن» ابزارهای اصلی بقا فرد در ساختار و مناسبات قدرت بوده‌اند. چنین فرهنگی درونی (Internalization) می‌شود، «سجده» در جلسه مونیخ، ته مانده همان الگوی چاکرمنشانه است که اکنون فقط ردای «سکولاریسم» به تن کرده. این حرکت، تنها یک رفتار زودگذر نبود؛ پژواکی‌ست از ساختاری ذهنی و الگویی اجتماعی که قرن‌ها در لایه‌های پنهان رسوب کرده و چونان عادت، بی‌صدا اما ماندگار، به این جماعت منتقل شده است.

 

رفتاری چون زانو زدن، در این چارچوب، چیزی فراتر از یک حرکت بدنی است؛ آیینی‌ست که می‌توان آن را «مناسک نوین وفاداری» نامید. همان سرسپردگی دیرینه، اکنون در جامه‌ای تازه، به زبان ژست‌ها و نمایش‌های نمادین ترجمه شده است؛ گویی سلطنت پرستی، همواره راهی برای بازآفرینی آیین‌های اطاعت می‌یابد، حتی اگر نام‌ها و پرچم‌ها عوض شده باشند.

 

نارسیسیسم سیاسی (Political Narcissism) در گفتمان «سوسیال دموکرات»

خودشیفتگی، هسته‌ی مرکزی این گفتمان است. در این روایت، رهبر نه یک فرد عادی، بلکه چهره‌ای یگانه و قهرمان تاریخ است؛ منجی‌ای که از راه می‌رسد و نوید خوشبختی را در دستانش برای «ما» دارد. این گفتمان، به‌سبب فقدان ساختار ِ پاسخ‌گویی، به‌سرعت به مرکز معنا و شکوه بدل می‌شود. «ناجی» دستاوردهایش را در آیینه‌ای بزرگنما بازتاب می‌دهد و مسئولیت خطاها را از خود دور می‌کند؛ نه او، بلکه همیشه دیگری مقصر است. نارسیسیست، دنیای خود را بر دوگانه‌ای سخت بنا می‌کند: «ما»ی پاک، دانا و برحق، در برابر «آن‌ها»ی فاسد، نادان و تهدیدگر.

این تقابل، هم ‌زمان منبع قدرت اوست و ریشه‌ی اضطرابش. و سرانجام، این گفتمان «نجات‌بخش» در پی آن است که «دیگری» را حذف کند، چون حضور «آن‌ها» درد است، و هر وسیله‌ای برای درمان این درد، مجاز است. شاه و شیخ چنین کردند. نارسیسیسم سیاسی در اینجا به شکل‌های زیر خود را نشان می‌دهد:

ترجیح چهره‌ به ساختار
پرهیز از مناظره‌ی نقادانه
استفاده از زبان مبهم، شعارهای تهی و «تصویرسازی اسطوره‌ای» از خود
عدم محکومیت صریح رفتارهای افراطی طرفداران
 

فاشیسم نرم

در این روایت، «سکولاریسم» دیگر حامل عقلانیت و تفکیک نهاد دین و دولت نیست؛ بلکه نقابی مدرن بر چهره‌ی سنتی‌ترین لایه‌های قدرت و فرهنگ کهن است. آن‌گاه که «سکولار- دموکراسی» در خدمت اراده‌ی فردی و اقتدارگرایی قرار گیرد، به شکلی خزنده بدل به فاشیسمی نرم ‌پوش می‌شود؛ جایی که فرم آزادی حفظ می‌شود، اما روحِ اطاعت، سرکوب و حذف، بی‌صدا اما سرسخت، به کار خود ادامه می‌دهد. در این جهان، فرمانبرداری نه با تهدید، که با دلربایی تصویری، اسطوره‌سازی دیجیتال و نمایشی پایان‌ناپذیر از «چهره»ها برقرار می‌شود. چهره‌هایی که چون آینه‌ای فریبنده، آرزوهای توده را بازمی‌تابانند، اما در نهایت، آنها را از تفکر تهی می‌کنند. فضای مجازی و رسانه‌های جهانی، بیش از آنکه مجالی برای تحلیل و نقد باشند، به صحنه‌ی نمایش بدل شده‌اند؛ جایی که دیدن، جای اندیشیدن را می‌گیرد و الگوریتم‌ها، فرهنگ ِ تصویرمحور و چهره‌ زده را تا مرز پرستش پیش می‌رانند.

 

ترکیبی علیه معنا

آنچه در ظاهر گردهمایی‌ای سیاسی جلوه می‌کرد، در باطن چیدمانی حساب‌شده از عناصری بود که پیش‌تر در پروژه‌های سرکوب، فریب و تضعیف جنبش‌های اصیل آزادی‌خواهانه نقش داشتند. چینش این چهره‌ها در کنار هم، بیش از آن‌که نشان اتحاد باشد، نقشه‌ای بود برای مشروعیت‌بخشی به گذشته‌ای تاریک، در لباسی نو. حضور بازیگرانی با پیشینه‌ای سراسر آلودگی، نشانه‌ی آن است که دست‌های پنهان امنیتی، همچنان در پی خلق آلترناتیوهای جعلی‌اند. این صحنه‌سازی بیش از آن‌که برخاسته از یک أراده جدی برای تحقق نظمی دموکراتیک باشد، محصول سناریویی مهندسی‌شده در اتاق‌های فکر امنیتی است. این ترکیب نامیمون و ناسازگار، خود افشاگر نیت‌هاست. در چنین نمایش‌هایی، آنچه پنهان نمی‌ماند، جوهره‌ی نیت‌هاست: قدرت‌طلبی، فریب افکار عمومی، و نجات چهره‌های سوخته از حافظه‌ی تاریخی مردم. نقاب دموکراسی بر چهره‌ی اقتدارگرایان پیشین، نه نوید آینده‌ای نو، بلکه تکرار گذشته‌ای تلخ در لباسی دیگر است. نبرد با فاشیسم دینی، بازی صحنه نیست؛ اینجا میدانی‌ست که جز با فداکاری، پایداریٰ، صداقت و انسجام تشکیلاتی نمی‌توان در آن پیروز شد. مبارزه برای آزادی، سجاده‌نشینی در کنار قدرت‌های جهانی نیست، بلکه ایستادگی در برابر دستگاه‌های سرکوب، در کنار مردم، با بهایی سنگین است. در اینان نه تجربه‌ی مبارزه، نه صبوریِ ساختن، و نه چشم‌انداز روشنی از آزادی یافت می شود.

گردهمایی مونیخ، کارناوالی از توهم بود؛ نه صدای مردم، که پژواک نقشه‌هایی کهنه در لباسی تازه، جشن چهره‌های سوخته و کارناوال «قدرت». آنجا که خاطره‌ی جنایت شسته نمی‌شود، هر لبخند سیاسی، دروغی تازه است بر زخم‌های کهنه.

 

«همکاری ملی» مونیخ نه یک مانیفست سیاسی، بلکه صحنه‌ای بود برای بازسازی آبروی فروریخته، با چراغی دروغین به ‌نام «سکولار- دموکراسی». نجات سیاسی، نه از اتاق‌های فکر، که از میدان‌های واقعی مقاومت و از درون رنج‌های مردمی سر برمی‌آورد که هنوز صدایشان به سکوت سانسور نرفته است

 

 آلترناتیو گفتمانی: از چهره ‌محوری تا نهاد سازی

چیرگی بر حکمرانی فقاهتی، نه با تدبیرهای مقطعی، بلکه با نیروی «مقاومتی سراسری» ممکن شده است که ریشه در خون، فریاد و آرمان دارد؛ مقاومتی که نه از هیجان، که از تاریخ جوشیده است، با تباری آکنده از تجربه، با سرشتی دموکراتیک، و با عهدی ناگسستنی با آزادی. این مقاومت، در دل خود مانیفستی روشن، معتبر و جهانی دارد:  «برنامه‌ی ده‌ ماده‌ای مریم رجوی»، سندی شفاف و آینده‌نگر برای ایرانی آزاد، برابر و سکولار، نه شعاری تهی، بلکه نقشه‌ی راهی برآمده از درک عمیق رنج و فهم روشن رهایی.

شکوه این پروژه‌ی رهایی، تنها در آرمان نیست، در عمل نیز هست: در فداکاری نسل‌ها، در سازمان‌یافتگی ریشه‌دار، در نظمی برآمده از درون ستم، و در دیسیپلینی برخاسته از اعتماد متقابل. این ساختار، قدرتی است برخاسته از مردم؛ نه تحمیلی از بالا، بلکه زاییده‌ی رنج‌های عمیق و شجاعت‌های ماندگار. پشتوانه‌ی آن، فقط یک منشور نیست؛ تباری خونین است، روایتی از سلول و تبعید، سنگفرش و خیابان، و باوری ریشه‌دار به امکان ساختن آینده‌ای آزاد برای ایران.

 

نتیجه‌گیری

رویدادهایی همچون زانو زدن در برابر یک فرد، فارغ از نیت ظاهری، نمادهایی‌اند از خطری عمیق‌تر: این‌گونه رفتارها، گاه بیش از آنکه گسستی از گذشته باشند، ادامه‌ای‌اند با لباسی نو؛ آیینی از بندگی، منشی از کرنش. آنگاه که سکولاریسم و دموکراسی به فرم تقلیل یابند و از معنا تهی شوند، دیگر ابزار رهایی نیستند؛ بلکه نقابی مدرن برای چهره‌ی آشنا و خطرناکِ فاشیسم نرم، جایی که اقتدار، نه با خشونت عریان، که با جذابیت، تصویر و تمجید بازتولید می‌شود. در این بزنگاه، نقش روشنفکران، کنشگران و رسانه‌ها، تنها افشای فساد یا نقد حاکم نیست، بلکه باید به نقد اشکال نوپدیدِ سلطه نیز بپردازند؛ نه برای آرزوی آینده‌ای دور، بلکه برای پاسداشت کرامت انسان، در همین اکنونِ متزلزل و پرمخاطره. نه فقط برای آینده‌ای بهتر، بلکه برای انسانی‌تر شدن.

 

دکتر عزیز فولادوند

 مرداد ۱۴۰۴ (اوت 2025)