Loading...

جشن ملی «سیزده به در»

image
۱۳ فروردین ۱۳۹۳

جشن ملی «سیزده به در»

در افسانه های آفرینش در ایران کهن، مش و مشیانه، دختر و پسر دو قلوی کیومرث، نخستین انسان آریایی بودند. به روايت شاهنامه, كيومرث در غار كوهها مي زيست. او تن پوشي نداشت و آتش را نمي شناخت كه به ياري آن از سرماي كشنده در امان مانَد. نه ابزاري داشت براي شكار و كندن زمين و نه حربه يي كه به هنگام حمله حيوانات وحشي از خود دفاع كند. او در برابر نيروهاي كشنده طبيعي, كاملاً, تنها و بي پناه و ضربه پذير بود.

sizdabedar 750eb

در افسانه های کهن دختر و پسر کیومرث در روز سیزدهم فروردین با گره زدن دو شاخه یک نهال نورُسته ، با هم پیوند زناشویی بستند. این نخستین ازدواج در تاریخ بشر بود. این که دختران و پسران دم بخت، در روز سیزده فروردین در آرزوی گشایش بختشان سبزه گره می زنند، یاری جویی از بخت آن نخستین زوج انسان آریایی است.
آریایی ها در دوران کهن، روز 13فروردین را تیر روز می نامیدند. به نام تیر یا تیشتر، فرشته یا ایزدبانوی باران. در «یَشتها»، کهن ترین بخش «اوستا»، کتاب مقدس آیین زرتشت، «تیشتر یشت»، به نام ایزدبانوی باران است که زمین را باور می کند، مانند ایزد آناهیتا (ناهید) که ایزدبانوی آب است. یشتها، کهن ترین بخش کتاب اوستا، سروده های خود زرتشت پیامبر است. بقیه کتاب اوستا را پیروان او بعدها به آن افزودند. به روایت افسانه های کهن آریایی در روزهای آغازین فصل بهار، نبردی سخت و سنگین میان تیشتر (ایزد باران) با «اپوشه» (دیو خشکسالی) در آسمانها آغاز می شود. این نبرد پراُفت و خیز، سرانجان در نیمروز سیزده فروردین با پیروزی تیشتر به پایان می رسد. آریاییان به شادباش این پیروزی، همگی، از خانه ها به باغ و بستانهای پیرامون شهرها و روستاها می روند و به جشن و شادی می پردازند.
این باور کهن، عمری چهارهزارساله دارد و قرنها پیش از ظهور زرتشت نیز از باورهای کهن آریاییان بوده است. در آیین زرتشت، در این جشن و گلگشت بهاری، گوسفند بریان می کردند، فدیه ایزد باران؛ سبزه نودمیدۀ سفره نوروزی شان را، به رسم نثار به ایزدبانوی باران، به آب جاری رود می سپردند به نشان باروری و سبزی و خرّمی در سالی که در پیش رو داشتند. سبزه گره زدن دختران دمِ بخت هم، یاری خواهی از ایزد باران برای ادامه نسل آریایی بود. در کرمان یا برخی دیگر از شهرهای ایران، دختران به هنگام گره زدن سبزه، زیر لب زمزمه می کردند: «سیزده به در، چارده به تو، سال دگر، بچه بغل، خانه شوهر».
در تمام زمانهایی که رسم سیزده به در برپا می شد، سیزده نه تنها نحس نبود بلکه به نوشته ابوریحان بیرونی در کتاب «آثارالباقیه» بسیار خجسته و مبارک هم بود و «ایرانیان قدیم بعد از دوازده روز جشن و شادی نوروزی، در روز سیزدهم، که روزی بسیار نیک شمرده می شد، به باغ و صحرا می رفتند و با نشاط و شادمانی برای بارش باران به نیایش می پرداختند».
از آیینهای این روز، به خصوص در دوره قاجار، پختن آش رشته و مسابقه کُشتی و اسب دوانی بود. دوستعلی خان معیّرالممالک در کتاب «یادداشتهایی از زندگانی خصوصی ناصرالدّین شاه قاجار» درباره این آش رشته و مسابقه کشتی بهاری می نویسد: «قصر قاجار در شمال شرقي تهران و به اندك فاصله يي از آن بر فراز تپه يي واقع در سمت راست جاده قديم شميران بنا شده بود... همهساله [ناصرالدين] شاه از زنها و دخترهاي خود و همسران شاهزادگان و اشراف و وزرا به قصر قاجار دعوت مي كرد. از آنجا كه بانوان را به آش رشته ميل بسيار است, غذاي عمده آن روز را آش مزبور تشكيل مي داد و سفره را در بيروني مي گستردند. هرچند تن از خانمها با ماٌنوسان خود در محلي مصفّا كنار حوضها و نهرها يا روي سبزه زاري زير سايه درختها فرش گسترده گِرد قَدَحهاي لبريز از آش رشته به خوردن مي نشستند و در طول مدت ناهار نوازندگان زنانه آن زمان... در نقاط مختلف باغ به نوازندگي و نواخواني ميپرداختند. شاه در اين حال به گردش مي آمد و نزديك هر گروه درنگي كرده, به صحبت و شوخيهاي مناسب مي پرداخت. مقارن سه ساعت بعد از ظهر مراسم كشتي گيري, كه يكي از تفريحات آن روز بود, در حضور شاه آغاز مي شد. بانوان با شعف بسيار براي تماشا پشت پرده زنبوري قرار مي گرفتند و شاه در كنار پرده بالاي صندلي مي نشست و جمعي از خواص در حضورش مي ايستادند... چون كشتي گيري به پايان مي رسيد, خواجه سرايان اسبهاي خوش روش و الاغهاي آرام حاضر آورده, پريرويان با تنبانهاي چتري بر آنها سوار مي شدند و در خيابانها به تاخت و تاز مي آمدند و بانگ و قهقهه از هر سو برمي خاست...».
حال که نگاهی انداختیم به «آیین سیزده به در»، بدنیست مراسم اسب دوانی چند روز پس از «سیزده به در» سال 1302 هجری قمری را از کتاب «یادداشتهای روزانه ناصرالدین شاه» مرور کنیم:
(سه شنبه 21جمادي الثاني 1302ق): «روز هيجدهم عيد نوروز است. مدتي بود كه بناي اسب دواني بود. مقرر شده بود كه امروز اسب بدوانند. صبح از خواب برخاستيم, پرده را پس زديم, هوا به شدت ابر بود و ديشب هم باريده بود. الآن هم ابر است و معلوم است كه هوا به شدت خواهد باريد. خوابيدم يك قدري ديگر و بيدار شدم. خواجۀ نايب السّلطنه آمد و گفت كه هوا ابر است و مي بارد, اگر قشون برود لباسشان ضايع مي شود. گفتم امروز را موقوف كنيد و قرار به روز ديگر بگذاريد... حاجي سرور صبح مليجك را با دَده و اَتباع برده بود به اسب دواني و از آنجا متصل پيغام مي داد و مي فرستاد بياييد, هوا خوب است و مي شود اسب دواند. خواجه هاي ديگر هم كه اسب داشتند اصرار داشتند كه برويم... گفتم مي رويم. لباس پوشيده... شمشير انداخته, از راه دروازه دولت سوار شديم. تا حال هوا خوب بود. احتمال صاف شدن مي رود. امّا از باران ديشب كوچه ها به شدّت گِل است. به خصوص, اين كوچه كه مي رويم به اسبدواني. اما با اين گل, زن و مرد زيادي مي روند... همين كه اسبها را آوردند كه بدوانند باران به شدّت گرفت. نظام الملك و غيره آمدند, اسبها را بخوانند ولي صداي نظام الملك طوري بود كه هيچ شنيده نمي شد. اسبها را تمام نخوانده كه يك مرتبه دواندند. از دورِ اول تا دوره چهارم, اسبهاي ما و نايب السّلطنه و پسر معاون جلو بودند. در دوره پنجم اسب نايب السّلطنه و پسر معاون ديده نشدند. باز اسب ما جلو بود. در دوره ششم يك مرتبه اسب نايب السلطنه و پسر معاون را كه قايم كرده بودند, به تقلّب جلو انداختند. بيدق اول اسب كُرَند ما شد, بيدق دوم و سوم مال اسبهاي حاجي سرور شد... در اين باراني كه به شدت مي باريد, به طوري مردم درهم و برهم شده بودند كه هيچ معلوم نبود اسب دواني است. اسبها مثل موش آب كشيده شده بودند. دنبك و نقاره عَمَله طرب, صداي غريبي مي داد. همين كه دوره ششم تمام شد, مردم بدون اجازه از شدّت باران خودشان متفرّق شدند...»